از پنجره بیرون را نگاه می کنم. اینجا لازم نیست خیلی دقت کنی تا چیز تازه ای ببینی چون همه چیز تازه است. کپنهاگ با آسمان ابری، گرفته و خاکستری. و باران که یک ریز می بارد. هوای بیرون سرد است. برای ما و از دید ما, همه لباسهای زمستانی شان را پوشیده اند، ولی خودشان می گویند که اینها لباس های بهاره هستند. زمستان خیلی سردتر از حالاست. گاهی زن یا مرد دوچرخه سواری از خیابانهای خلوت این شهر عبور میکند. از پنجره که نگاه می کنی همه چیز آرام است. حتی پرنده های اینجا خیلی آرام تر از پرنده های تهران هستند. ترسی از آدمها ندارند. با پرهای تر و تمیز و درخشنده به این سو و آن سو می روند. اصلا” رنگها اینجا خیلی درخشنده تر هستند. سبزی برگ درختها ، درخشش گلبرگ ها و رنگ پرهای پرندگان. شاید علت آن تمیزی هوا باشد. هرچه باشد آسمان لطف خاصی به این شهر و مردمانش دارد. برای همین است که هر روز و گاه روزی چند بار, باران خود را نثارشان می کند. مردم اینجا به باران خو گرفته اند. بچه های خیلی کوچک هم در باران، با کالسکه های سرپوش دار به خیابان می زنند و هوای تازه و پر از لطافت را به ریه هاشان می رانند. با این همه باران اما، در هیچ کجا آب جمع نمی شود، خیابان ها بسته نمی شود و راه بندان به وجود نمی آید (مثل اینکه قرار بود آنچه را که از پنجره می بینم را بنویسم، نه آن چیزهایی که نمی بینم!!!)
با این همه اینجا دلگیر است. ذهنم، خیالم و آرزوهایم در تهران است. دلم برای تهران آفتابی ، شلوغ و پر از دود تنگ می شود. اینجا خیلی زیباست ولی تهران من نیست. تهران را دوست دارم، تهران پدر و مادرم است. پدر و مادری که هر چند کم بضاعت هستند اما به آنها عشق می ورزم.