داستانک
می خواستم تا تنور داغ است نان را بچسبانم اما نشد. نمی دانستم این همه آدم دیگر هم منتظر داغ شدن تنور هستند. وقتی گفتی نمی خواهی دیگر من را ببینی فرو ریختم. تو گفتی؟ یادم نمی آید. انگار من بودم که نمی خواستم تو را ببینم و این تو …
می خواستم تا تنور داغ است نان را بچسبانم اما نشد. نمی دانستم این همه آدم دیگر هم منتظر داغ شدن تنور هستند. وقتی گفتی نمی خواهی دیگر من را ببینی فرو ریختم. تو گفتی؟ یادم نمی آید. انگار من بودم که نمی خواستم تو را ببینم و این تو …
رئوف باستانی معلم بازنشسته است. رئوف معتاد است. معتاد به حرف زدن. شاید هم معتاد به وراجی. از صبح که چشمهایش را باز می کند تا شب که سر به بالین می گذارد یک ریز حرف می زند. با همه کس و از همه چیز حرف می زند و درباره …
ستاره ای با فروغ اش شبهای مرا نورانی می کند آن ستاره چشمان توست ستاره ای سوسو می زند، هر لحظه می میرد و از نو زنده می شود آن ستاره قلب مادرم است ستاره ای در شب های سرگردانی راه را به من نشان می دهند آن ستاره ندای …
در درس ریاضی شاگرد خوبی بودم. می شود گفت که در میان بهترین دانش آموزان کلاس چهارم ابتدایی بودم. هرچقدر در این درس مورد توجه معلم ها و شاگردان بودم در هنر و ادبیات پخمه و چلمن بودم. وقتی قرار بود انشا بنویسم انگار مغزم زنگ زده بود. دریغ از …
برای خرید پژو 206 به خانه ما آمده بود. پس از آپلود آگهی فروش، اولین نفری بو که به ما تلفن کرد. دختر ریزنقشی بود. با مانتو گلدار سفید و آبی و شلوار سفید رنگ. شال وال نازک سفید که خالهای ریز برجسته ای داشت را به سرش کشیده بود. …
دور و بر پیرمرد شلوغ بود. چقدر کار داشت. محصول گندم توی حیاط روی هم انباشته بود. همه با عجله می رفتند و می آمدند. صفدر و یعقوب توی حیاط داشتند به وانت ور می رفتند. آفتاب توی حیاط پهن شده بود و دانه های طلایی گندم پرتو زرد خورشید …
او را خانم جان صدا میکردیم. از وقتی که یادم میآید او را می شناختم. من در خانه او به دنیا آمدم. در یکی از تابستانهایی که خانوادهام برای فرار از گرمای طاقت فرسای تابستان های آبادان، به تهران میآمدند، در واحد کوچکی که در طبقه بالای خانه خانم جان، …
نوشتن اگر هیچ فایده ای نداشته باشد همین بس که هر وقت از زور بی حوصلگی دنیا را تنگ می بینم، می دانم که پناهگاهی دارم و مشغولیتی. می دانم پناهگاهم این دفترچه و مشغولیتم نوشتن است. همینکه نشستم و قلم را به دست گرفتم، موضوعی برای نوشتن پیدا می …
روزهای آخر اسفند است. هر چند هنوز دو روز به شروع سال نو باقی مانده اما تعطیلات نوروزی آغاز شده است. برای خریدن یکی از ملزومات نوروز به خیابان رفته ام . هوا سرد و آفتابی، آسمان باز و آبی، و تهران را خلوت و زیبا می یابم. شهر به …
از میان سی و پنج دانش آموز کلاس چهارم الف ، حساب مجید توکل از بقیه جدا بود. دانش آموز برجسته ای نبود. نه از لحاظ قد و قامت و نه از لحاظ نمره. نمره هایش متوسط و معمولی بود. ظاهرش ، لباسش و سر و وضعش هم چیز خاصی …