داستانک

می خواستم تا تنور داغ است نان را بچسبانم اما نشد.  نمی دانستم این همه آدم دیگر هم منتظر داغ شدن تنور هستند. وقتی گفتی نمی خواهی دیگر من را ببینی فرو ریختم. تو گفتی؟ یادم نمی آید. انگار من بودم که نمی خواستم تو را ببینم  و این تو …