داستانک

داستانک

می خواستم تا تنور داغ است نان را بچسبانم اما نشد.  نمی دانستم این همه آدم دیگر هم منتظر داغ شدن تنور هستند.

وقتی گفتی نمی خواهی دیگر من را ببینی فرو ریختم. تو گفتی؟ یادم نمی آید. انگار من بودم که نمی خواستم تو را ببینم  و این تو بودی که فرو ریختی. شاید هر دو فرو ریختیم. دیگر چیز تازه ای برای هم نداشتیم.

شب های ملال را برای رسیدن به صبح  سپری می کنیم. صبح هایی ملالت بار تر از راه می رسند.

پرسیدم به کجا چنین شتابان؟ گفت به جایی که آسمانش همین رنگ نباشد.

صحبت از پژمردن یک برگ نیست. آن جا که جنگل ها آسمانخراش شده اند.

گندم به دست در نوبت آسیاب ایستاده بود. آسیابان اما دوست و آشنا زیاد داشت. نوبت به او نرسید.

تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم. اما حالا دیگر هیچ دلهره ای در موقع دزدی ندارم.

گفت چه باران دلچسبی! گفتم حتما” کفش ات سوراخ ندارد.

آفتاب که به لب بام می رسد رخت و اثاث را جمع می کنم. وقت رفتن است.

باران که بارید دستت را رها کردم تا چترم را برایت باز کنم. هنوز به دنبال یافتن دستانت در کوچه ها سرگردانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *