خانم جان

خانم جان

او را خانم جان صدا می­کردیم. از وقتی که یادم می­­آید او را می شناختم. من در خانه او به دنیا آمدم. در یکی از تابستان­هایی که خانواده­ام برای فرار از گرمای طاقت فرسای تابستان های آبادان، به تهران می­آمدند، در واحد کوچکی که در طبقه بالای خانه خانم جان، در باب همایون تهران بود،  به دنیا آمدم. یعنی اینکه او خیلی زودتر از من پا به دنیای خانواده ما گذاشته بود. معمولا” پدربزرگم تا بستانها،  خانواده را به تهران می فرستاد و طبقه بالای خانه او را برای اقامت خانواده اجاره می­کرد.

اینطور شد که رابطه خانواده ما با خانم جان مستحکم شد و از رابطه مالک و مستاجر به رابطه دوستی تبدیل شد. بعدها خانواده ما در غرب تهران برای خودشان خانه­ای دست و پا کرده، و به تهران مهاجرت کرد. با اینکه دیگر از طبقه بالای خانه خانم جان استفاده نمی­کردند اما رابطه دوستی ادامه داشت. گاهی خانم جان سر زده به خانه ما می آمد و چند روزی مهمان بدون تکلف مهمان ما می­شد. ما بچه­ها خیلی دوستش داشتیم و آمدنش همیشه برای ما مایه خوشحالی بود او  وقتی که ما را می­دید از زیر چادرش چیزهای خوشمزه در میآورد و به ما می­داد. گاهی هم اسباب بازی­های  زیبا و جالبی به رسم هدیه برای­مان می­آورد. یادم می­آید که همیشه یک گوشه اتاق را انتخاب می کرد و چادرش را دور خودش می پیچید و همان جا می نشست و شب هم همان­جا می­خوابید و چادرش را مثل شمد رویش می­کشید. حرف­ها و نصیحت های خانم ­جان برای مادر و مادر بزرگ من که تازه به تهران مهاجرت کرده بودند و از  زیر و بالای زندگی در تهران خبر نداشتند خیلی با ارزش بود.

گاهی هم مادر و مادر بزرگم برای احوالپرسی به دیدن خانم جان می رفتند و من و خواهرم را هم با خودشان می­بردند. رفتن به خانه خانم جان همیشه برای من هیجان انگیز بود. خانه او حتی آن زمان هم بسیار قدیمی بود. درب خانه مشرف به خیابان باب همایون رو به غرب بود. به یاد دارم که درب چوبی، دو لنگه ­ و به رنگ طوسی بود. روی درب جای دق لباب وجود داشت ولی بعد ها یک زنگ هم روی در نصب شد.  درب به یک پاگرد  با کف سیمانی باز می­شد و از آن جا باید به سمت راست می چرخیدی و دو پله پایین می رفتی تا به حیاط برسی. حیاط زیبای خانه مستطیل شکل بود. در وسط حیاط  حوض بسیار بزرگی بود و  دور تا دور حوض باغچه با انواع گلها و درختان جلوه خیال انگیزی داشت. اتاق­ها دور حیاط قرار داشتند. جلو اتاقها ایوانی بود که با پله از  داخل حیاط قابل دسترسی بود. پله­هایی هم  حیاط را به  زیر زمین مرتبط می­کردند. در هر جای حیاط گلدانهایی از انواع گلهای ناز، اطلسی، شاه­پسند و گل­های دیگری که نمی­شناختم،  قرار داشت. گردش در این حیاط فرح بخش، برای ما بچه ها سیری ناپذیر بود. ماهی های درشت و قرمز حوض که گاهی تا پا شویه حوض بالا می­آمدند. عروسک­های پلاستیکی از آدم و پرندگان که خانم جان عادت داشت روی شاخه ­های درختان قرار بدهد و ما بچه­ها در سیر و سلوک در آن حیاط زیبا آن­هارا کشف می­کردیم. همه این ها  برای ما بچه ها هیجان انگیز بود. 

به یاد دارم یک بار که خانم جان ما را برای صرف ناهار دعوت کرده بود، برای نخستین بار پا به آشپزخانه آن عمارت که در زیر زمین قرار داشت، پا گذاشتم. پله هایی که حیاط را به زیر زمین می رساند برای ما بچه ها نسبتا” بلند بود و  به سختی از آن ها پایین و بالا می­رفتیم. زیر زمین تاریک بود و هنوز هم نمی دانم گه مردم آن موقع در آن زیرزمین تاریک چگونه آشپزی می­کردند. خانم جان برای ما برنج و خورشت بادمجان با غوره درست کرده بود که مزه آن را فراموش نخواهم کرد.

آن زمان اصلا” فکر نمی­کردم که خانم جان چرا اصلا” کس و کاری ندارد و یا اینکه چند سال دارد. به نظر من او همیشه پیر بود. اما حالا که خودم به این سن و سال رسیده­ام فکر می کنم که او زیاد هم پیر نبوده است. همسرش را خیلی سالها پیش از دست داده بود و تنها پسرش، که همیشه در حرف زدن، او را آقا خطاب می کرد ، در فرانسه زندگی می کرد. شنیده بودم که جهانگیرخان صوراسرافیل، سردبیر روزنامه معروف صور اسرافیل در دوران مشروطه، برادر شوهرش بوده است، و حتی یکبار که جهانگیر خان توسط نیروهای ضد مشروطه، تحت تعقیب بوده است، او را در حوض خانه و زیر آب حوض مخفی کرده اند. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *