داستانک

می خواستم تا تنور داغ است نان را بچسبانم اما نشد.  نمی دانستم این همه آدم دیگر هم منتظر داغ شدن تنور هستند. وقتی گفتی نمی خواهی دیگر من را ببینی فرو ریختم. تو گفتی؟ یادم نمی آید. انگار من بودم که نمی خواستم تو را ببینم  و این تو …

رئوف

رئوف باستانی معلم بازنشسته است. رئوف معتاد است. معتاد به حرف زدن. شاید هم معتاد به وراجی. از صبح که چشمهایش را باز می کند تا شب که سر به بالین می گذارد یک ریز حرف می زند. با همه کس و از همه چیز حرف می زند و درباره …

کاردستی

در درس ریاضی شاگرد خوبی بودم.  می شود گفت  که در  میان بهترین دانش آموزان کلاس چهارم ابتدایی بودم. هرچقدر در  این درس   مورد توجه معلم ها و شاگردان بودم در هنر و ادبیات پخمه و  چلمن بودم. وقتی قرار بود انشا بنویسم انگار مغزم زنگ زده بود. دریغ از …

پژو206

برای خرید پژو 206 به خانه ما آمده بود. پس از آپلود آگهی فروش،  اولین نفری بو که به ما تلفن کرد. دختر ریزنقشی بود. با مانتو گلدار سفید و آبی و شلوار سفید رنگ. شال وال نازک سفید که خالهای ریز برجسته ای داشت را به سرش کشیده بود. …

میلاد

دور و بر پیرمرد شلوغ  بود. چقدر کار داشت. محصول گندم توی حیاط روی هم انباشته بود. همه با عجله می رفتند و می آمدند. صفدر و  یعقوب توی حیاط داشتند به وانت ور می رفتند. آفتاب توی حیاط پهن شده بود و دانه های طلایی گندم پرتو زرد خورشید …

کلاس چهارم الف

از میان سی ­و پنج دانش آموز کلاس چهارم  الف ، حساب مجید توکل از بقیه جدا بود. دانش آموز برجسته­ ای نبود. نه از لحاظ قد و قامت و نه از لحاظ نمره.  نمره­ هایش متوسط و معمولی بود. ظاهرش ، لباسش و سر و وضعش هم چیز خاصی …

حسرت

خانواده شوهر هاجر او را رانده بودند. اتهامش نازایی بود. اجاقش کور بود. او را خانه پدرش روانه­اش کرده بودند. مال بد بود و لابد باید بیخ ریش صاحبش می­ماند. زن نازا بدرد نمی­خورد. هاجر بارها از شوهرش تمنا کرده بود که بگذارد او در آن خانه بماند. همین که …

خانه خالی

زن زیر آفتاب ظهر تابستان در میان مزرعه به آهستگی و با دقت ، نخود ها را از بوته جدا و آنها را  روی شمد جمع می­کرد. گاهی به دور دست افق چشم می دوخت و مردان جوانی را به یاد می­آورد که تر و فرز، محصول را از زمین …

دستفروش

هر روز صبح، در سرما و گرما،  سر تقاطع انقلاب و کارگر   بود. همیشه مانتو سیاهی به تن داشت. سر و موهایش را در مقنعه  سیاهی می­پیچید. هیچوقت موهایش پیدا نبود. مقنعه ­اش را تا روی پیشانیش پایین می آورد. در هوای سرد کلاه پشمی رنگ  دستبافی هم روی مقنعه، سرش می گذاشت.  بدن نحیف و لاغری داشت. شلوارش تا پایین ساق پایش را می­پوشاند. حتی شلوار سیاهش هم لاغری پاهایش را پنهان نمی­کرد.  جثه کوچکش از دور به کودکان می­ مانست. اما وقتی نزدیکش می­شدی چهره زنی تکیده را می دیدی که شیارهای عمیقی طراوات گونه ­ها  و برق چشمانش را از بین برده­ بود. همیشه یک جفت کفش کتانی مندرس به پا داشت. زمستان و تابستان همان کفشها را به پا داشت. گاهی کوله پشتی کوچک سیاه رنگی هم به پشت کمرش داشت. سعی می کرد با رهگذران چشم در چشم  و رو در رو بشود. با لبخند، با نگاه ، با حرکت دستش  و با تکرار کلمه­ های محبت­ آمیز آنها را متوجه جعبه آدامس و شکلاتی که در دست داشت، می­کرد، تا شاید از او چیزی بخرند.  با بعضی از رهگذرانی که هر روز از آنجا عبور می­کردند رابطه دوستانه ­ای برقرار کرده بود. با بعضی از آنها سلام و علیک و خوش و بشی داشت و با بعضی دیگر چند لحظه­ ای صحبت می­کرد. همیشه بلافاصله پس از قرمز شدن چراغ راهنما، خودش را به راننده­ ها می رساند و از جعبه­ اش به آنها تعارف می کرد. و همینکه چراغ راهنما برای این رانندگان سبز می شد، خودش را به سمت دیگر چهارراه می رساند و این بار نیز جعبه پر از آدامسش را به رانندگان آن سمت دیگر چهارراه تعارف می­کرد. هر روز صبح که به محل کارم می­رفتم او را سر همان چهارراه می­دیدم. انگار که جزئی از خیابان است و مثل ساختمانها و درختان به این خیابان و چهار­راه تعلق داشت. به ندرت دیده­بودم که کسی چیزی از او بخرد. با خودم فکر می کردم آیا او هم خانه ­ای و خانواده ­ای دارد؟ آیا واقعا” از پولی که از فروش چند دانه آدامس عایدش می­شود، زندگی­ اش می­ چرخد؟ خانه ­اش کجاست؟ چه کسانی منتظرش هستند؟ خیلی دلم می خواست که یک روز صبح با این همه عجله برای رسیدن به محل کار از آنجا رد نمی شدم و فرصت می­کردم که کنار او بنشینم و از او سوال کنم. اینکه آیا عادی­ اش کفاف زندگی ­اش را می­دهد. چرا حداقل در چیزهایی که برای فروش عرضه می­کند تغییری به­ وجود نمی­آورد؟ حالا که با گسترش کرونا مردم پول نقد همراه ندارند آیا باز هم عایدی ­ای دارد؟ خوب می­دانم که عجله برای رسیدن به محل کارم بهانه­ ای بیشتر نبود. علت اصلی ­اش کمرویی من است. اصولا” آدم کمرویی هستم و ارتباط گرفتن با مردم برایم دشوار است. هر کس دیگری به جای من بود تا حالا شجره نامه زن را هم درآورده بود. اما برای من سوال کردن کار خیلی سختی است. همینکه سوالی در ذهنم قرار می گیرد تلاش می کنم خودم برای آن جوابی پیدا کنم یا اینکه پاسخ هایی که ممکن بود آن طرف به من بدهد را پیش بینی کنم. خلاصه اینکه به جای یک سوال و جواب ساده و خلاصی از دست پیش­داوریها، ذهنم را تا مدتها درگیر و مشغول نشخوار کردن فکرهای بیهوده می­کنم.  شاید هم فکر می­کردم که سوال کردنم تعهد بی­ موردی از سوی من، یا انتظار بی اساسی از سوی او را به دنبال داشته باشد. تعهدی که برایم بار مسئولیت نسبت به او و زندگی­اش را بوجود آورد و یا  انتظار کمکی که  در فکر او، از بابت سوال من  ایجاد می­ شد. آرزو می­کردم بدون اینکه از حاشیه امن خودم بیرون بروم پاسخ همه سوالهایم را پیدا کنم.

در یکی از روزهای سرد دی ماه سال گذشته، یکی دوساعتی پس از اینکه در محل کار حاضر شدم متوجه شدم که پرونده مدارکی را که روز قبل با خودم به خانه برده بودم تا آنها  را مطالعه کنم، را همراه نیاورده­ ام. اولش گمان کردم که در خانه جا گذاشته­ ام اما بعد به خاطر آوردم که صبح با خودم به داخل اتومبیلم آورده ­ام. پس حتما” آن را در اتومبیل  جا گذاشته­ام. باید سری به اتومبیلم می­زدم. همیشه به علت محدودیت جای پارک، اتومبیلم دورتر و در سمت شمال تقاطع پارک می­کردم. معمولا” عادت نداشتم در آن ساعت روز در خیابان باشم. وقتی از محل کارم به قصد سرزدن به ماشینم خارج شدم به نظرم آمد که خیابان نسبت به ساعتهای اول صبح خیلی خلوت­تراست. همینطور که داشتم به سمت چهارراه می­رفتم، نگهان توجهم به مرد درشت هیکلی جلب شد که در کنار زن آدامس فروش  ایستاده بود. مرد داشت بسته های کوچکی را در کوله پشتی زن قرار می­د­اد. کمی جلوتر مرد دیگری که عینک آفتابی تیره رنگی برچشم داشت ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد. به مسیرم تا محل پارک اتومبیلم ادامه دادم. حدسم درست بود. پرونده مدارک را در اتومبیل به جا گذاشته ­بودم. پرونده را برداشتم. در مسیر برگشت، سر همان تقاطع چشمم به دنبال آن دو مرد می­گشت.  آن دو مرد را ندیدم. زن اما هنوز آنجا بود و کوله ­پشتی اش را بر دوش می کشید. با خودم فکر کردم که شاید او خیلی هم بی کس و کار نباشد. شاید برای کسی یا کسانی کار می­ کند. این فکر آرامم می­کرد و کمی از عذاب وجدانی که با دیدن زن احساس می­کردم می کاست. پس از آن روز  چند بار دیگر هم زن را دیدم ولی بعد از آن دیگر هرگز او را ندیدم. صبحها جای خالی او سر چهارراه  احساس می­کردم و به نظرم می آمد که چهارراه چیزی کم دارد. نمیدانستم چگونه باید از او خبری بگیرم. آیا بیمار است؟ آیا زنده است؟ تا اینکه چندی بعد تصویر زن را بر پرده تلوزیون و در میان چند زن و مرد دیگر دیدم. ناگهان خشکم زد. خبر کوتاه بود. اعضا شبکه توزیع مواد مخدر در غرب تهران دستگیر شدند.

حسرت

خانواده شوهر هاجر او را رانده بودند. اتهامش نازایی بود. اجاقش کور بود. او را خانه پدرش روانه ­اش کرده بودند. مال بد بود و لابد باید بیخ ریش صاحبش می­ماند. زن نازا بدرد نمی­خورد. هاجر بارها از شوهرش تمنا کرده بود که بگذارد او در آن خانه بماند. همین …