چرا می خواهم نویسنده شوم؟

چرا می خواهم نویسنده شوم؟

حقیقتش را بخواهید مطمئن نیستم که بخواهم نویسنده شوم! اما می دانم که می خواهم بنویسم چون معتقدم که نوشتن مثل فکر کردن و مثل حرف زدن از توانایی های انسان است که باید پرورش یابد و به کار گرفته شود. اگرفکرکردن و حرف زدن راه ارتباط با آدمهاست نوشتن هم ابزار ارتباط با انسانهای دورتر ویا حتی نسلهای دورتر که بعد از ما می آیند، است . شما حسابش را بکنید که از شروع تمدن روی کره زمین اگر مثلا” سی چهل هزار سال باشد- که البته در قیاس با عمر جهان، منظومه شمسی و همین ماه و زمین خودمان چشم بر هم زدنی هم نیست این انسان خاکی میلیونها اثر مکتوب از خودش به جا گذاشته است. اصلا” مهمترین تفاوت انسان با سایر موجودات این عالم همین است که دانش و شناخت خودش از دنیای پیرامونش را با اطرافیانش و نسلهای بعد به اشتراک می گذارد. شاید بشود ادعا کرد که همین دست نوشته های آدم ها که تراوشات ذهنشان است تکامل فکری انسان را روی کره زمین ممکن ساخته است. من هم دوست دارم بنویسم چون معتقدم که شناخت هر انسانی از جهان هستی منحصر به فرد است. آدمها هرقدر هم که با هم تفاهم داشته باشند و درک شان از مسائل پیرامون شان به هم نزدیک باشد، باز هم به دلیل آن که عوامل به وجود آورنده ذهنیت شان مثل اعتقادات، فرهنگ، خانواده، طبقعه اجتماعی، جنسیت، سطح سواد و تحصیلات، و هزار چیز دیگرشان از یکدیگر متفاوت است صاحب جهان بینی و ذهنیت منحصر به فردی هستند. پس چرا با نوشتن این درک و شناخت منحصر به فردشان از دنیای پیرامونشان، آن را به جهان معرفی نکنند؟ شاید از این راه و با ماندگار کردن افکارشان قطره ای بر اقیانوس ژرف دانش بشری بیفزایند

گاه به گاه قدم هایم را بلندتر بر میدارم تا گلهای بنفشی را که از بوته های خار روییده است زیر پاهایم له نکتم. روبرو منظره چشم نواز قله دماوند، پر صلابت و استوار قرار دارد. سفیدی برف قله، کمرکش قهوه ای رنگ و دامنه سرسبز آن تابلو بدیعی را مقابل چشمانم گسترده است. آسمان آبی است. نسیمی می وزد و تکه های ابر را به آرامی به این سو آن سو می برد. خورشید گاه به گاه قرص نورانی خودش را از لابلای تکه های ابر به نمایش می گذارد. گاهی شاهینی با بالهای گسترده در پهنه آبی و سفید آسمان ، خودش را به دست نسیم می سپارد. در دور دست دشت ، گله گوسفندان در دامنه کوه ها پراکنده اند. سیاه چادر های عشایر در پایین دست دشت به چشم می خورند. منظره سرسبزی دشت را گلهای زیبای وحشی به رنگ های زرد و بنفش، چشم نواز تر می کنند. در میان گل های زرد و بنفش، رنگ سرخ گا های شقایق، تضاد چشم گیری را به وجود آورده است. در پایین دست دختری ظرفی را با خود می برد تا از آب چشمه پر کند. دختر پیراهن سبز رنگی بر تن دارد. روسری اش بر روی شانه هایش افتاده و گیسوان سیاهش را به دست باد سپرده است. چه زیباست این دشت! آرزو می کردم که این زیبایی تا ابد دوام بیاورد. اولین قطره های باران بر گونه ام می لغزد. باز باران! ابرهای سیاه می آیند. باید بروم تا خودم را به سر پناهی برسانم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *