خانه خالی

خانه خالی

زن زیر آفتاب ظهر تابستان در میان مزرعه به آهستگی و با دقت ، نخود ها را از بوته جدا و آنها را  روی شمد جمع می­کرد. گاهی به دور دست افق چشم می دوخت و مردان جوانی را به یاد می­آورد که تر و فرز، محصول را از زمین برداشت می­ کنند و آن­ها را روی هم در جای جای زمین مزرعه خرمن می­ کنند. زنان و دخترانی که  با لباسهای رنگارنگ شان ، با شور و هیجان،  در سراسر دشت در تکاپو هستند و کودکان روستا در میان آنها با شور و هیجان به این سو آن سو جست و خیز می کنند. اهالی روستا هریک به کاری مشغولند تا محصول نخود و عدس را برای حمل آماده کنند. گاه از سمتی صدای شورانگیز زنی و یا مردی به گوش میرسد که ترانه­ های روستایی را با آوازی دلنشین می­خواند و گاهی دیگران هم با او هم صدا  و همراه می ­شوند. همه در کنار هم از طلوع آفتاب  به کار زمین مشغولند. ظهر که می­شود، توشه مختصری که هریک برای نهار خود تدارک دیده­ را در کنار یکدیگر و با هم صرف می­ کنند و پس از نوشیدن یک استکان چای، باز به کار زمین مشغول می شوند.

زن در رویای خود غرق ­است و خاطرات سالهای نه چندان دور از زمین و مزرعه آبا و اجدادش را، در خیالش مرور می­ کند. یادآوری خاطرات تلخ و شیرین گذشته، هیچوقت رهایش نمی­ کند. آنقدر که گاه نمی­داند کدام خیال و کدام واقعیت است. ناگهان با صدای پارس سگی به خود می­­آید. به  مزرعه و اطراف آن نگاهی می ­اندازد. به مزرعه ای که حالا پیش رویش پهن شده­ است و به دست­های بی­ یاورش که از فرط کار، سخت و سفت شده ­اند. از صدای آواز زنان و مردان جوان و فریادهای شوق آمیز کودکان خبری نیست. به آسمان نگاه می کند. آفتاب دارد پایین می­رود. دیگر وقت رفتن است. زنبیلش را از محصول مزرعه پر می­کند. بقچه را می­ بندد. چادرش را برمی ­دارد و با گامهای آهسته به سوی جاده روانه می­ شود.

 از خودش گلایه می­کند که چرا همیشه به گذشته فکر می­ کند.  اما باز هم تا لحظه ­ای از خود بی­خود می­شود، روزهای گذشته روستا در مقابل چشمانش نقش می­ بندد. سفره­ هایی که در خانه پدری­ اش پهن می ­کردند تا همه کسانی که روز را در مزرعه عرق ریخته ­بودند، شام بدهند. همه باهم دور یک سفره. کار روستا  تنها با همکاری دسته­ جمعی قابل انجام بود.

 زن حالا دیگر در کنار جاده است.  دستش را سایه­ بان چشمش می­ کند تا در پرتو آفتاب تند عصر  تابستان به دوردست جاده نگاه کند.  نگاه خسته  و منتظرش را به درازای جاده پر گرد و غبار می­ دوزد و چادرش را به دور کمرش می ­پیچد.  انگشتان پاهای لخت و خاک ­آلودش از لای دمپایی پلاستیکی بیرون زده است. زنبیلش را روی خاک زمین می­ گذارد. دستانش خسته تر از آن هستند  که بتوانند زنبیل سنگین را نگه دارند. آرزو می­کند هرچه زودتر ماشین از راه برسد و او را به سرپناه و  سایه ­بانی برساند. شاید که روز طولانی ­اش زیر آفتاب داغ تابستان به پایان برسد. بالاخره از دوردست جاده گرد و خاک عبور یک ماشین بلند می ­شود. خودش را کمی جا به جا می­کند.  حالا می تواند نزدیک شدن ماشین  را ببیند. زنبیل را بلند می­کند و چند قدمی را به استقبال ماشین می­رود. وقتیکه به جای پراید ایوب، نزدیک شدن یک وانت را می­ بیند یکه می­خورد. با تردید به راننده جوان وانت نگاه می­کند.

بیا سوار شو مادر. ایوب من روفرستاده. خودش کار داشت. گفت من بیام دنبالت. سوار شو . من می برمت خونه.”

   “ایوب چکار داشت؟ برای چی نیامد؟ خودش گفته بود این موقع میاد وگرنه من تا شب هم  اون جا کار داشتم. از بس اینجا منتظر ماندم خسته شدم. خیلی نگران شدم.”

حالا بیا سوار شو. هوا گرمه. ایوب هنوز کار داشت. این روزا که محصول جمع می­کنیم خیلی سرش شلوغه.”

زن زنبیلش را پشت وانت می­گذارد و خودش روی صندلی کنار راننده می­ نشیند. اتومبیل که به راه افتاد جوان شروع به حرف زدن می­ کند. نمی خواهد که زن در سکوت احساس غریبی کند.  

  ” اوضاع برداشت شما چطوره؟ محصول خوبه؟”

شکر خدا. اما نه! محصول امسال زیاد تعریف نداره. آفت زد به نخود. هر کدوم که باز می کنی پوکه. از این نخودا چیزی در نمیاد. من هم که می بینی دست تنها هستم. کمک ندارم. کارگر هم که گرونه. پولی که باید به کارگر بدیم از قیمت نخود گرونتره. آدم مجبوره که بالاخره خودش دست و آستین بالا بزنه.”

عجب! چقدر سخته!  باید زودتر به فکر می ­افتادین و  آفت رو چاره می­کردین… میدونی مادر. من همش به ایوب میگم که کار رو زمین اون هم با کشت دیم، وقت تلف کردنه. قدیما روی این زمینا سالی دوبار دیم می کاشتن، اما حالا با همون سالی یک بار هم همش باید چشمت به آسمون باشه که بباره، که بارون بزنه به این زمین خشک. اگر هم که نباره دیگه هیچی. آدم خودش می­مونه با هزار قرض و قوله. واقعا” که این زندگی نمیشه.  آدم هم از این دنیا می­مومنه هم از اون دنیا. “

زن دقیقه­ ای به فکر فرو رفت. به یاد دعای باران و مراسم باران افتاد که اهالی روستا در سال­های خشکسالی برگزار می­کردند. مراسمی که بخشی از زندگی روستائی­ شان بود. روزهایی که دست به دامن آسمان می­شدند تا باران ببارد و بذرشان را بارور کند. حالا زن هرچند واقعیت  حرفهای جوان را درک می­کرد اما  دلش نمی خواست موافقتش را با جوان ابراز کند. انگار وظیفه داشت که از میراث آبا و اجدادیش دفاع  کند.

چاره چیه جوان!   پدر و مادرهای ما هم از همین زمین نون خوردن.  اون وقت­ها هم زمین همین زمین بود و آسمون هم همین آسمون. زندگی همینه. یه سال هست، یه سال نیست. یه سال کمتر، یه سال بیشتر. بالاخره زندگی اونا هم روی این زمین گذشته. زمین رو که نمیشه به امان خدا رها کرد. شما جوونها باید فکر چاره ­ای براش بکنین. حتما” هر چیزی چاره ­ای داره. فقط باید مغز رو به کار انداخت.”

جوان ساکت شد. دلش نمی­خواست به این گفتگوادامه بدهد. از بس به هرکسی  بابت نظراتش توضیح داده ­بود خسته بود. خواست که موضوع صحبت را عوض کند.

من شش ماهی است که برای ایوب کار می کنم. با همین وانت محصول اینجا و آبادی­ های اطراف را جمع می­کنم و می­برم شهر. گاهی، وقتی می­رم شهر یکی دو روزی کارم طول می­کشه. مجبور می­شم که اون­جا بمونم. راستش به نظر من زندگی تو شهر راحت­تر از اینجاس.دست کم وقتی شیر آب رو باز می­کنی ازش آب میاد!”

برای زن انگار حرف زدن از آب، حرف زدن از داغی بود که بر دلش مانده­ بود. خودش هم می­دانست که آب روستا چقدر کم شده. آبگیری که در دوران کودکی و جوانیش، میعادگاه همه جوانان و کودکان بود، حالا نصف سال خشک بود. با خودش فکر کرد حتما” راهی هست. حتما” راهی هست که او آن رانمی­داند. 

گفتی اسمت چی بود جوون؟”

جوان هنوز اسمش را به زن نگفته بود.

یحیی هستم پسر مش­ صفدر. کوچک  شما”

آهان، یحیی پسر صفدر! خدا رحمت کنه پدرت رو. مرد مومن و با خدایی بود. اهل کار و زندگی!.”

سپس زن ادامه داد:‌

“گوش کن آقا یحیی! خوب  میدونم که این روزا همه جوونای مثل تو دیگه این روستا و آبادی از چشمشون افتاده. اما پدر خدا بیامرزم همیشه میگفت مرد روی زمین مرد میشه. مرد باید زیر آفتاب عرق بریزه. باید از خاک نون دربیاره. این قرتی بازی­های جوونای شهری برای ما مردم روستا نون و آب نمیشه. این روستا اگر هر بدیی داره، خوبی­ هایی هم داره. شما جوونا باید درستش کنین. باید برای کم و کسری­ هاش چاره پیدا کنین.”

یحیی دیگر از این حرف­های  تکراری خسته شده بود. دلش نمی­خواست حالا که تصمیمش را گرفته، کسی او را  مردد کند و یا به تردیدهایش دامن بزند. او جواب­هایش را خوب از حفظ  بود.

شما درست میگی مادر. اما یه نگاهی به دور و برتون بکنین. ببینین کدومیک از جوونای روستا اینجا موندن. همین ایوب شما هم اگر فکر مادر و خواهرش نبود تا حالا رفته بود. آمدیم از طلوع آفتاب  تا غروب هم رو زمین عرق ریختیم. با خشکسالی چه کنیم. این همه خاک که  تو این جاده می بینی از کجا اومده! شما خودت هیچوقت این همه خاک رو یادته؟ همه اش از خشکسالیه دیگه. روی زمین هم اگر جون بکنیم، کار آسمون رو چکار کنیم؟ چکار کنیم بباره؟

زن با خود اندیشید و خواست که را ه حل مشکلات یحیی  را در خاطراتش از گذشته پیدا کند. او اصلا” گمان نمی­کرد که شاید این مشکلی یحیی از آن حرف می­زند ، موضوع تازه ­ای باشد که نیازمند راه حل تازه ­ای است. مشکلی در این زمان و راه­ حلی که باید آن را در این زمان و یا شاید هم در آینده جستجو کرد.

من همیشه نصیحت­ های پدر مرحومم تو گوشمه.  اون مرحوم می­گفت این زمین حیثیت شماس. ناموس­تونه. مبادا ازش دست بردارین. مبادا تکه تکه­ اش کنین. وقتی رو زمین عرق میریزین روزی­ تون رو از خدا میگیرین. دیگه لازم نیس دستتون رو جلوی هر کس و ناکسی دراز کنین. “

یحیی گوشش از این حرف­ها پر بود. او نیاز به حرف­های  تازه ­ای داشت تا از تصمیمش برگردد.

همه حرفهای شما درست. پدر مرحومتون هم خدا رحمت کنه. ولی آخه تنهایی چطور میشه کار کرد. همین قنات خشک شده رو ببینید. آونقدر کسی لای ­روبی ا­ش نکرد که همه ­اش گل گرفت. زراعت و زمین غیر از کار یه نفر  چیزای دیگه ای هم می­خواد. دست تنها به خدا نمیشه.”

زن حالا به یاد می­آورد که پدرش هنگام برداشت چطور همه آبادی را برای جمع کردن محصول بسیج می­کرد و یا برای احیای قنات روستا خودش را به آب و آتش می­زد و برای لای روبی آن همه جوانان روستا را به کار می­گرفت. و اینکه  با ریش سفیدی و کدخدا منشی سهم هرمزرعه را از آب تعیین می­کرد. چقدر جای پدرش خالی بود!! با خودش فکر می­کرد حالا که پدرش نیست و جوانان روستا هم یکی­ یکی از آبادی به شهر می­روند و آن­جا برای خودشان کاری دست و ­پا می کنند، پس چگونه باید این روستا را سر پا نگه داشت. شاید چاره ­ای هست اما به عقل ناقص او قد نمی­دهد.

وانت  یحیی حالا داشت به روستا نزدیک می­شد. گوسفندان آبادی از کوه سرازیر می­شدند و به سمت روستا می­آمدند. صدای زنگوله گردن بزها موسیقی آرامش بخشی را به­ گوش می­رساند. چراغ خانه­ های روستائیان  یکی­ یکی روشن می­شد. یحیی وانتش را از کوچه­ های باریک روستا عبور ­داد و بالاخره زن را به جلوی منزلش رساند.

زن باز هم به یاد خاطراتش از برداشت محصول افتاد. وقتیکه مادرش و زنان همسایه شام بار می­گذاشتند و از این سر تا آن سر خانه، سفره پهن می­کردند تا همه کسانی را که در برداشت محصول شرکت داشتند شام بدهند. با خودش فکر کرد که شاید روستا کسی مثل پدرش را کم دارد. او باز اندیشید که زندگی روستا یک زندگی جمعی است و حتما” چاره آن هم باید با همفکری با اهالی پیدا شود. نمی شود تنهایی برای این زندگی جمعی چاره جویی کرد. باید از جوا­ن­ها کمک گرفت. این روستا به فکر جوان نیاز دارد.

دستت درد نکنه آقا یحیی. بیا داخل . بیا یک چایی بخور.”

زن خسته از کار روز ، خودش را از وانت بیرون کشید و زنبیل سنگین نخودها را که از مزرعه برداشت کرده بود از پشت وانت با زحمت بلند کرد و بر زمین گذاشت.

یحیی هم به رسم ادب از وانت پیاده شد.

ممنونم مادر. فرق نمیـکنه. خانه ما هم منزل شماست.”

بیا تو تعارف نکن، کسی خانه نبوده الان چای درست می کنم، طول نمی­کشه.

” نه مادر تعارف نمی­کنم. خیلی کار دارم. باید برم وسایلم رو جمع کنم. راستش فردا دارم میرم شهر. یک کاری تو شهر پیدا کردم، درآمد چندانی نداره ولی باز هم بد نیست. وانت رو همین جا می­زارم. میدمش دست برادرم سلمان. اون هم مثل من درخدمت شما و ایوبه. هرکاری داشتین بهش بگین. کوتاهی نمی­کنه. “

زن لحظه ­ای در چشمان یحیی  نگریست و به فکر فرو رفت…

باز هم خاطرات گذشته در مقابل چشمانش ظاهر شد. خانه شلوغ و پر هیاهو، صدای همهمه و خنده­ های کودکانه و پشته­ های محصول که در حیاط روی­هم تلنبار شده بود. او دیگر چیزی نگفت.به آرامی در حیاط را باز کرد.  زنبیل نخود­ها را بلند کرد و  با خودش به حیاط خانه برد . در حیاط را بست. همینطور که داشت چادرش را از کمرش باز می­کرد،  به صدای دور شدن وانت گوش می­داد و  زیر لب می­گفت: حتما” چاره­ ای هست، فقط باید آن را پیدا کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *