رئوف باستانی معلم بازنشسته است. رئوف معتاد است. معتاد به حرف زدن. شاید هم معتاد به وراجی. از صبح که چشمهایش را باز می کند تا شب که سر به بالین می گذارد یک ریز حرف می زند. با همه کس و از همه چیز حرف می زند و درباره همه موضوعات نظر می دهد. از جنگ ایران و عراق گرفته تا تهیه پیتزا و شکاف لایه اوزن. همسرش زری به حرف های او توجهی نمی کند. اصلا” به حرف های او گوش نمی دهد و بالطبع پاسخی هم به پرحرفی های رئوف نمی دهد. به نظرش این جوری خیلی بهتر است و زندگیش آرامش بیشتری دارد. رئوف هم اصلا” دنبال پاسخ شنونده نیست. او اصلا” پاسخ آن ها را نمی شنود. پسر ها هم که راه خودشان را از پدر جدا کرده اند و هریک دنبال کار و زندگی خودشان هستند. البته برای رئوف هم اظهار فضل برای زن و فرزندان لطفی ندارد. آن ها او را خوب می شناسند و دم به تله نمی دهند. آن ها حرف های آقا رئوف را پیش از آن که از دهانش در بیاید می دانند و از حفظ هستند!
شبها که همه خوابند رئوف با خودش حرف می زند. گاهی بلند بلند و زمانی آهسته یا در دل حرافی می کند. دوستان و اطرافیان مخصوصا” ناصر برادر زری خانم این عادت رئوف را از سابقه معلمی او می دانند. این که می خواهد به همه درس زندگی بدهد و دانش نداشته اش را به رخ شان بکشد. گاهی وقتی که رئوف شنونده ای را برای حرافی های خودش پیدا نمی کند، خواه در صف نانوایی باشد یا صف اتوبوس یا در بانک یا هر جای دیگری، از فرد بغل دستش سوالی می کند. اما هنوز آن فرد لب به پاسخ باز نکرده است که رئوف خودش جواب سوال خودش را می دهد و از همین یک سوال برای دو ساعت وراجی سوژه به دست می آورد. همین که شنونده به چشمان رئوف نگاه کند و توجه اش را به او بدهد ، یا با تکان دادن سر، گفته های او را تائید کند، برای او کافیست که عرش را سیر کند.
اوقاتی هم که رئوف باستانی مخاطبی پیدا نکند با موبایلش به دوستان و آشنایان دور و نزدیک زنگ می زند تا درباره موضوعات ساده ای که می شد با یک پیام کوتاه سر و ته شان را هم آورد، حرف بزند. گاهی پیش آمده است که مکالمه عمدن به دلیل خسته شدن شنونده، یا سهون به دلیل اشکالات مخابراتی قطع شده است اما آقای رئوف باستانی اصلا” متوجه نشده و حتی تا یک ساعت پس از قطع ارتباط به پرحرفی اش ادامه داده است.
مهمانان آقای باستانی هم هیچوقت شانسی برای به دست آوردن نوبت صحبت ندارند زیرا مهمان خر صاحبخانه است و باید مطیع و صم بکم باشد. فقط بشنود و دم نزند.
یک شب بارانی که دایی ناصر مهمان رئوف و زری خانم بود، وقتی که دیر وقت می خواست با اسنپ به منزلش در آن طرف شهر برگردد، به دلیل بارندگی و دوری مسافت موفق نشد (تاکسی اینترنتی) بگیرد. رئوف گفت نگران نباش، خودم می رسانمت منزلتان و با عجله راه افتاد که پرایدش را روشن کند. ناصر هم پس از خداحافظی با خواهر و بچه ها در پراید رئوف را باز کرد تا سوار شود. اما ناگهان به خاطر آورد که بسته ای را فراموش کرده است. سوار نشده در را بست و خودش را به اتاق رساند. در بازگشت که خواست سوار ماشین بشود اثری از پراید و رئوف ندید! از آن طرف رئوف به خیال این که دایی ناصر سوار شده است، پرایدش را بدون مسافر به سمت منزل ناصر می راند. او در حال رانندگی یک ریز حرف می زد. از نظریه ریسمانی، تا تاریخ هخامنشی و علت جنگ های خاورمیانه حرف می زد. آن قدر که اصلا” فرصت پیدا نکرد به صندلی کنار دستش نگاه کند تا متوجه بشود که دایی اصلا” سوار اتومبیل نشده است. وقتی رئوف پس از دو ساعت رانندگی و پشت سر گذاشتن ترافیک سنگین شب بارانی تهران به جلو منزل دایی رسید و قصد خداحافظی داشت تازه متوجه شد که اصلا” او را سوار نکرده است!
خلاصه اینکه آن شب رئوف در منزل دایی ماند و دایی در خانه خواهرش شب را به صبح رساند!