میلاد

میلاد

دور و بر پیرمرد شلوغ  بود. چقدر کار داشت. محصول گندم توی حیاط روی هم انباشته بود. همه با عجله می رفتند و می آمدند. صفدر و  یعقوب توی حیاط داشتند به وانت ور می رفتند. آفتاب توی حیاط پهن شده بود و دانه های طلایی گندم پرتو زرد خورشید را منعکس می کردند. گلنار هم خودش را از تک و تا نمی انداخت. سینی چای در دست و به سمت حیاط می رفت. مرد یکریز زنش بلقیس را صدا می کرد.

-” بلقیس، به مرغ ها سر زدی؟”

– ” بلقیس ناهار مهمان داریم. دایی ایوب و زن دایی میان این جا”.

-“بلقیس به گلنار بگو زیاد تو دست و پای برادرش نچرخه. نمی بینی مرد غربیه تو حیاطه؟ خوبیت نداره دختر جلو غریبه ها بره.”

و بلقیس … بلقیس … پیرمرد خاموش نمی شد.

صدای چند بچه از توی حیاط می آمد. درست نمی دید که بچه ها مال کی هستند. کمی دقت کرد. به نظرش یکی از آن ها میلاد پسر صفدر بود. شبیه بچه های دوساله نبود. انگار قد کشیده بود.  حالا بچه های برادرش را هم می دید که توی حیاط این ور و آن ور می رفتند. چقدر سر و صدا می کردند.  صدای خنده بچه ها در گوشش می پیچید. همینطور  که داشت از پشت شیشه پنچره به حیاط نگاه می کرد ناگهان خشکش زد. می خواست بلقیس را صدا کند ولی هرچه دهانش را باز می کرد صدایی از دهانش خارج نمی شد.

میلاد داشت عقب عقب به سمت چاه ده متری می رفت. در چاه باز بود. هیچکس میلاد را نگاه نمی کرد. هرکس به کاری مشغول بود. میلاد همان طور که می خندید داشت عقب عقب می رفت.

مرد با فریاد خفه شده در سینه اش داد می زد:

“بلقیس …بلقیس… میلاد رو بگیرش…. داره میره سمت چاه……”

اما هیچکس صدایش را نمی شنید. تنها خودش بود که انعکاس فریاد بی صدایش را در قفسه سینه می شنید و همراه با آن ضربان قلبش بالا می رفت.  می خواست با مشت به شیشه بکوبد  شاید توجه بقیه را به سمت خودش بکشاند، اما دستهایش قدرت حرکت نداشتند. دستهایش مثل کنده درخت خشک و سنگین شده بود. نمی توانست آن ها را تکان بدهد. و چشمش خیره به میلاد مانده بود. میلاد اما همچنان عقب عقب می رفت و پیرمرد فریاد بی صدا سرمی داد. او همه توانش را در دست و پایش جمع می کرد تا خودش را به میلاد برساند. اما دیگر دیر شده بود. میلاد به کنار چاه رسیده بود. اول یک پا و سپس با پای دیگر… و  به حلقوم چاه فرو رفت. ..

پیرمرد چشمانش را باز کرد. قلبش تند تند می زد. همه بدنش در خیسی عرق غوطه می خورد. روی تخت همیشگی اش خوابیده بود. بی اختیار بلقیس را صدا زد.

بلقیس …. بلقیس…

ناگهان به یاد آورد . بلقیس سال ها پیش، پس از بیماری طولانی از دنیا رفته بود. حالا فقط خاطره ای از او در ذهن پیرمرد باقی مانده بود.  با زحمت خودش را از رختخواب کند. خانه ساکت و سرد بود. آبی به صورتش زد. چند روزی می شد که کسی سراغی از او نگرفته بود. خودش را به آشپزخانه رساند. کتری جرم گرفته را پر از آب کرد  و روی اجاق گذاشت. هنوز از کابوس سحرگاهی آرام نگرفته بود. تازه  داشت یک قاشق چای در قوری می ریخت  که صدای در بلند شد.

مرد با زحمت به طرف حیاط رفت و خودش را به در رساند.  در را که باز کرد قامت رشید  و آراسته میلاد در چارچوب در قرار گرفت.

“سلام بابا بزرگ. اومدم شما رو ببرم خونه مون . آخه امروز تولدمه!”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *