کلاس چهارم الف

کلاس چهارم الف

از میان سی ­و پنج دانش آموز کلاس چهارم  الف ، حساب مجید توکل از بقیه جدا بود. دانش آموز برجسته­ ای نبود. نه از لحاظ قد و قامت و نه از لحاظ نمره.  نمره­ هایش متوسط و معمولی بود. ظاهرش ، لباسش و سر و وضعش هم چیز خاصی  برای تمایز نداشت. معمولا” ساکت بود. از آن بچه ­هایی نبود که با شیطنت شان کلاس را به هم می­ریزند . اما در حضورش ، در چهره سبزه ­ و آفتاب سوخته اش  با موهای سیاهی که روی پیشانی اش ریخته بود، در چشمان سیاهش  و در نگاهش انگار چیزی بود که او را، دست کم  برای من،  از بقیه شاگردان کلاس متمایز می­کرد. هر وقت درس تازه ­ای را شروع میکردم  به چشمان من زل می­زد. از  نگاه آرام و ماتش،  هیچ چیزی را نمی شد خواند. متوجه نمی­شدم که آیا آنچه را که می­گویم می­فهمد، می­داند یا اصلا” درک نمی کند. همیشه روی لبهایش لبخند محوی بود. گاه به نظرم می­رسید که او همه آن چه را که درس می­دهم از قبل میداند و با لبخندش من را  و درس دادنم  را به باد تمسخر گرفته­ است. من در آن موقع دانشجو و  معلم حق التدریس بودم.  تجربه کافی در کار معلمی نداشتم  و   هر نگاه یا لبخند دانش آموزان می توانست بی تجربگی ام را به من یادآوری کند. سعی می­کردم در موقع تدریس از مواجه  شدن با نگاه او اجتناب کنم. به خودم می­گفتم آخر سی و چهار نفر دیگر هم در کلاس هستند. بی­ خیال این بچه بشو و به تدریست ادامه بده . اما باز هم نمی­دانم چرا همین که به شاگردان نگاه می­کردم، نگاهم روی نگاه مجید توکل قفل می­شد. آن وقت بود که به خودم و به تدریسم  شک می­کردم. آیا درس را درست توضیح می­دهم؟  آیا بچه­ ها آن را می فهمند؟  خیلی دلم می­خواست بهانه­ ای به دستم می­داد تا او را به نام صدا کنم، از جایش  بلندش کنم تا بیاید پای تخته و  در مورد درسی که می­دادم توضیح بدهد و یا اینکه از او سوالی بکنم  تا مطمئن شوم که اصلا” به درس گوش می­دهد یا حواسش جای دیگری است. اما در تمام طول کلاس، او ،  ساکت و آرام با نگاه ماتش خیره به من چشم دوخته بود و هیچ صدایی یا حرکتی ، که به خاطر آن، مستوجب تنبیه یا  بازخواست باشد از خودش  نشان نمی­داد.

دیگر به تدریج داشتم به مجید، به آن چهره متمایز و نگاه عجیب ش عادت می کردم. تا این که آن روز صبح وقتی که برای برگزاری امتحان آماده می شدم او را سر جای همیشگی اش ندیدم. از روی عمد از شروع امتحان طفره می رفتم، شاید اگر دیر کرده، خودش را به امتحان برساند. اما هرچه انتظار کشیدم نیامد. از این طرف و آن طرف کلاس صداهایی می شنیدم که:

“اجازه خانوم، امتحان نداریم؟”

“خانوم اجازه! امتحان نمی گیرین؟”

دیگر چاره نداشتم. مقدمات را فراهم کردم و سوالات را بین دانش آموزان پخش کردم و خودم چشم به در کلاس، منتظر ورود مجید بودم. اما از مجید خبری نشد. آن روز او به مدرسه نیامد. روز بعد هم به مدرسه نیامد و چون روز سوم هم از مجید خبری نشد به دفتر مدرسه اطلاع دادم و از آن ها خواستم که از سلامتی او خبری بگیرند. آن موقع مثل حالا نبود که هر کسی یک تلفن موبایل داشته باشد و یا همه خانه ها تلفن ثابت داشته باشند. از طرف دفتر مدرسه دو تا از دانش آموزان را که با مجید توکل در یک نیمکت می نشستند، صدا کردند تا برای چند سوال و جواب به نزد ناظم بروند.  اما آنها هم از مجید خبری نداشتند. خیلی نگران شده بودم. باید کاری می کردم . شاید لازم بود که خودم به منزل مجید سری بزنم. از دفتر دار مدرسه خواستم تا آدرس خانه مجید را به من بدهد. می خواستم خودم شخصا” از سلامت او خبری بگیرم. در آن  روزهای دهه شصت هیچکس، هیچ جا احساس امنیت نمی کرد.  آدرس خانه مجید را گرفتم و روز بعد از مدرسه به طرف خانه مجید رفتم. یک خانه دوطبقه در یکی از کوچه های باریک در جنوب غرب تهران. ظاهرا” هر طبقه یک زنگ جداگانه داشت. زنگ طبقه اول که قاعدتا” خانه مجید بود را زدم. ولی کسی در را باز نکرد. مدتی صبر کردم. بعد تصمیم گرفتم زنگ طبقه بالا را بزنم. یکی دوبار زنگ در را فشار دادم. پس از مدتی پیرمردی  پنجره طبقه دوم  را باز کرد و به من نگاه کرد.

“بله ؟کی هستی؟ با کی کار داری؟”

“من؟ من معلم مدرسه هستم. منزل مجید توکل اینجاست؟”

“نخیر. منزل هیچکس اینجا نیست. از جان ما چی می خواین؟”

” نمی خواستم مزاحمتی درست کنم. من معلم مدرسه مجید توکل هستم. چند روزی است که به مدرسه نمیاد. می خواستم از سلامتی او خبر بگیرم.”

” ما هم هیچ خبری از او و یا از مادرش نداریم. بیشتر هم مزاحم ما نشین.”

پیرمرد پس از گفتن جمله آخر از جلو پنجره کنار رفت و پنجره را بست.

من متعجب و سرگردان سر جای خودم مانده بودم. نمی دانستم چکار کنم. دوباره زنگ طبقه بالا را فشار دادم. اما دیگر کسی پاسخ نداد و من هم به ناچار به طرف خانه خودم به راه افتادم. توقف بیشتر من در مقابل آن خانه بی نتیجه بود. به ناچار بازگشتم. خواستم کاری بکنم اما کاری از دستم بر نمی آمد. یکی دو روزی را صبر کردم. بار دیگر به سراغ همان خانه رفتم و زنگ طبقه اول را فشار دادم. ولی چون پس از چند بار زنگ زدن کسی در را باز نکرد ، زنگ طبقه دوم را زدم. این بار، زنی از پنجره نگاه کرد.

“کیه؟ چی می خواین؟”

“ببخشید من معلم مجید توکل هستم. از مدرسه آمدم. مدتی است که مدرسه نمی آد. آدرس او را از مدرسه گرفتم. آمدم از احوالش با خبر بشم. اینجا منزل مجید توکل است؟”

“اینجا بودن، رفتن.”

“کجا رفتن؟”

“من خبر ندارم “

“میشه بیاین پایین؟ یا لااقل در رو باز کنین؟”

“صبر کنین چند دقیقه.”

از اینکه بالاخره روزنه ای برای ارتباط با خانواده مجید توکل باز می شد، خوشحال بودم. صبر کردم تا زن پایین آمد و در را باز کرد. کمی به چهره­ ام نگاه کرد.

“از کجا مطمئن بشم که شما معلم مجید هستین؟”

از این سوال جا خوردم. گفتم:

“نمی دانم. من که کارت شناسایی ندارم. ولی از مدرسه “خیام” می آم. می تونین از مدرسه سوال کنین. اسم من کاویانی است.”

زن نگاهی به کوچه انداخت . انگار می خواست مطمئن شود که من تنها هستم و کس دیگری با من نیست. شاید هم می خواست اطمینان پیدا کند که از همسایه ها کسی در کوچه نباشد. سپس از جلو در کنار رفت و را ه را برایم باز کرد که به داخل راهرو بروم. راهرو تنگی بود با کف موزاییکی . راهرو به در ورودی طبقه اول منتهی می شد و با پله های موزاییکی به طبقه دوم مرتبط می شد. در ورودی طبقه اول از شیشه مات با چارچوب چوبی ساخته شده بود. خیلی دلم می خواست در را باز کنم و محل زندگی مجید توکل را ببینم. اما زن همان جا در راهرو من را سر پا نگه داشت و برای ورود به طبقه اول یا طبقه دوم ، به من تعارف نکرد. حدود شصت ساله به نظر می آمد.  روسری به سر داشت و پیراهن خانه پوشیده بود. روی پیراهن ژاکت بلند دستباف قهوه ای رنگی بر تن  و دمپایی کرم رنگ پلاستیکی به پا داشت. کمی به چهره من خیره شد.

“گفتین معلم مجید هستین؟”

“بله. مدتی است که مدرسه نمیاد. راستش نگران هستیم که شاید براش اتفاقی افتاده باشه.”

“من هم خبر درستی ندارم. اونا مستاجر من بودن. یعنی هستن . هنوز تمام و کمال با ما هم تسویه نکردن. ده روزی میشه که مجید و پری خانم، مادرش رو میگم، رفتن. پری خانم حتی به من هم چیزی نگفت. یعنی روشن نگفت که می خوان برن.”

“مجید فقط با مادرش زندگی می کرد؟ منظورم اینه که پدر؟ خواهر؟ برادر؟…”

“نه . مجید با پدر و مادرش یک سالی بود که مستاجر ما بودن. خیلی خانواده آروم و محترمی بودن. حدود دو هفته قبل بود . یه شب دیر وقت چند نفر ریختن تو خونه شون. تا دیر وقت این جا بودن. آخرش هم عباس آقا، پدر مجید رو با خودشون بردن.”

 حالا که فکرش رو می کنم این اتفاق درست حوالی همان روزی بود که مجید دیگر به مدرسه نیامد. بی صبرانه انتظار می کشیدم که زن صاحبخانه از وضعیت مجید بگوید.

” روز بعد پری خانم مبلغی رو به عنوان اجاره خونه شون تا آخر برج به من داد. گفت چند روزی رو میره شهرستان. گفت مادرش مریضه. دیگه بعد از اون  ازشون خبر ندارم.  هر وقت آمدن بهشون میگم شما آمدین دنبالشون. “

پرسیدم که آیا از بستگان پدر و مادر مجید کسی را می شناسد. آیا آدرسی از آنها دارد که در اختیار من بگذارد. نگرانی من از بابت  سلامتی مجید بود و اینکه از درس و کلاسش عقب نیفتد. اما زن صاحبخانه کمکی نکرد و آدرسی از بستگان آنها نداشت.  

وقتی به خانه می رفتم به مجید فکر می کردم. اینکه شاید پدرش دستگیر شده بود . و اینکه معلوم نبود که خودش و مادرش حالا کجا هستن. ازدست من چه کار دیگری ساخته بود؟

روز بعد در مدرسه، سر کلاس جای خالی مجید بد جوری اذیتم می کرد. از خودم نا امید شده بودم و فکر می کردم این بچه کجاست و چطور به درسش ادامه می دهد.  زنگ تفریح مستقیما” به دفتر مدیر مدرسه رفتم. اشاره ای به رفتنم به منزل مجید نکردم. ولی از مدیر مدرسه خواستم که پیگیر علت غیبت دو هفته ای مجید شود. گفتم که چنانچه غیبت مجید از این بیشتر بشود دیگر جبران آن برای اینکه از کلاس عقب نماند، ممکن نخواهد بود. خانم مدیر همیشه مقنعه سیاهش را تا زیر ابروهایش پائین می کشید. برای اینکه من را ببیند ناچار بود سرش را بالا بیاورد. سرش را بالا آورد و در همان حال ، چادر سیاهش را که روی مقنعه با کش به سرش وصل بود، روی سرش مرتب کرد. او گاهی حتی از ما خانمها هم رو می گرفت. روی میزش چند جلد قران و کتاب مفاتیح و از این جور چیزها گذاشته بود و دیوارهای دفترش را با شعارهای تند و تیز دهه شصتی و عکسهایی از رهبر و شهدای انقلاب تزئین کرده بود. او من را دعوت به نشستن روی صندلی کنار میزش کرد. سپس با صدای شمرده و آرامی رو به من کرد و گفت:

“خانم کاویانی ، شما کار خودت رو انجام بده. مدرسه هم کار خودش رو می کنه. شما درس خودت را بده و طبق برنامه پیش برو. ما وقت آن را نداریم که بابت هر ضد انقلابی کار مدرسه را لنگ کنیم. این ضد انقلاب ها دارند همه جامعه ما را به آتش می کشند. حالا اگر اینجا نباشند، شاید بهتر هم باشد. شما هم بیشتر پاپی این بچه نباشید. مدرسه مسئولیت خودش را انجام داده و بقیه اش به ما مربوط نیست. شما هم اگر به فکر خودتان هستین و نمی خواهید که کارتان را خدای نکرده از دست بدهید، سرتان به کار خودتان باشد. دیگر دلم نمی خواهد درباره این بچه چیزی بشنوم. حالا هم بفرمایید سر کلاس. زنگ کلاس را زده اند.”

پس از صحبت با مدیر مدرسه چند بار دیگر به خانه مجید سر زدم. می خواستم ردی از او بگیرم. شاید روشن شدن چراغی یا کنار رفتن پرده پنجره ای، نشانه ای از آمدن مجید باشد. اما از او خبری نشد و چندی بعد هم متوجه شدم که در طبقه پایین آن خانه کس دیگری ساکن شده است. پس از آن سعی کردم که از روی عمد خاطره مجید را به فراموشی بسپارم. در ذهنم چند سناریو برای غیبت او ساختم و سعی کردم ذهنم  را از فکر کردن به او آزاد کنم. اما بازهم گاه و بیگاه موضوع بی ربطی،  خاطره و یاد نگاه های مجید توکل را در ذهنم زنده می کرد. انگار این بچه در حضورش و در غیبت اش دست از سر من بر نمی داشت. 

***************

نیمه دوم اسفندماه در شهر کلن آلمان هنوز هوای سرد زمستانی پا برجا بود. برای من که از ایران می آمدم سرمای هوا گزنده بود. با پسرم قرار گذاشته بودم که تعطیلات نوروز  را با او، که در آن جا به تحصیل مشغول بود،  بگذرانم . قرار بود که آن شب  با پسرم و دوستانش در گردهم­آیی ایرانیان به مناسبت نوروز، شرکت کنیم. سالها بود که دیگر به عنوان معلم کار نمی کردم. تحصیلاتم را به پایان رسانده  بودم و حالا در رشته تحصیلی خودم مشغول به کار بودم. اما با این وجود  هنوز گاهی به خاطرات روزهای مدرسه و شاگردان مدرسه خیام فکر می کردم. 

آن شب ایرانیان زیادی از شهرهای مختلف آلمان ، خودشان را به آن گرد هم آیی رسانده بودند. سفره هفت سین بزرگ و زیبایی در یک طرف سالن  روی میز بزرگی چیده شده بود . موسیقی اصیل  ایرانی از بلند گوی سالن پخش می شد. چند زن و مرد جوان به مهمان ها خوش آمد می گفتند. در سمت دیگری از سالن سفره خانه کوچکی درست کرده بودند و از مهمانان با چای و آش رشته پذیرایی می کردند. در ساعت مقرر، جوانی خوش قیافه و خوش اندام، با کت کرم رنگ و شلوار جین روی سن قرار گرفت تا به مهمانان خوش­آمد بگوید. او هم مثل بقیه جوانان میزبان، اسم و فامیلش را که روی کارت کوچکی نوشته شده بود، روی سینه اش نصب کرده بود. در شروع صحبت خودش را مجید توکل معرفی کرد. نمیدانم اسم و فامیل آن جوان بود یا حالت نگاه متمایز و لبخند محوش بود که من را به بیست سال پیش پرتاب کرد. جوانی با پوست سبزه، و موهای سیاهی که روی پیشانیش ریخته بود. او پس از خوشامد گویی و اعلام برنامه ­ها، صحنه را به هنرمندان سپرد. با نگاهم او را تعقیب کردم. او پشت یکی از میزها نشست و لب تاپش را باز کرد. خیلی آهسته خودم را به میز او نزدیک کردم و سپس از او اجازه خواستم که آنجا بنشینم.

” اجازه میدید اینجا بنشینم؟”

“بله البته. اگر فکر می کنید این لپ تاپ من مزاحمه می تونم برم جای دیگه بشینم.”

“نه. ابدا”. “

کم کم سر صحبت را با او باز کردم.

“شما خودتون رو مجید توکل معرفی کردین درسته؟”

“بله. چطور مگه؟”

“تازه اومدین آلمان “

“تازه که نه، من از ده سالگی اینجا هستم”

” قبلش کجا بودین ؟ منظورم تو ایرانه.”

“خب تهران بودم.”

“شما در دبستان خیام  درس می خوندین؟”

” درسته. شما از کجا می دونین”

“من کاویانی معلم کلاس چهارم بودم. “

” چه عجیب! بله . یادم میاد. من هم از شاگردان همون کلاس بودم. شما خانم کاویانی هستین. ممکن نبود همین جوری شما رو بشناسم”. شما چطور من رو یادتونه؟

نمیدانستم چه بگویم. یا چطور برایش توضیح دهم. چند سالی از پسر من بزرگتر بود. از کار و بارش سوال کردم. گفت مهندس برق است و در شرکت زیمنس کار می کند. بالاخره صحبت را به روزهای غیبتش از مدرسه کشاندم. لحظه ای در چشمانم خیره شد. باز هم همان لبخند محو! به نظرم کمی نگران آمد. بالاخره گفت که پس از دستگیری پدرش، چند ماهی را با مادرش در یکی از شهرستانها بوده و بعد باهم به آلمان آمده اند. مادرش پناهنده بود و هنوز هم به تنهایی در کلن زندگی می کند. پرسیدم چرا تنها؟ پدرش کجاست؟ پدرش هرگز از زندان آزاد بیرون نیامده بود. او اعدام شده بود. مجید توکل حالا دیگر نگاهش را از من می دزدید. او دیگر  لبخند نمی زد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *