خانواده شوهر هاجر او را رانده بودند. اتهامش نازایی بود. اجاقش کور بود. او را خانه پدرش روانهاش کرده بودند. مال بد بود و لابد باید بیخ ریش صاحبش میماند. زن نازا بدرد نمیخورد. هاجر بارها از شوهرش تمنا کرده بود که بگذارد او در آن خانه بماند. همین که به رتق و فتق خانه می رسید برایش کافی بود. کنار زن دوم مرد او هم زندگی خودش را می کرد. عاشق بچه ها بود. بالاخره او هم در بزرگ کردن بچههای شوهر و زن دومش کمک دستی بود. اما هرچه که اصرار کرد فایدهای نداشت. زن دوم اینطور صلاح دیده بود. شرطش برای اینکه به عقد مرد در بیاید این بود که مرد زن اولش را روانه کند که برود. و اینطور شد که هاجر روانه شد تا برود خانه پدرش. اما پدرش هم پذیرای هاجر نبود. خرج زندگی خودش، زنش و سه تا پسرش را به زور در می آورد. نان خور اضافی لازم نداشت. بازگشتش به خانه پدری برای هیچکس خوشایند نبود. وجودش در آن خانه مایه شرمساری بود. حالا در آن روستای کوچک عرب نشین حرف از او نقل صحبت روستاییان بود. اینکه هاجر دختر ادریس اجاقش کور است. اینکه شوهرش طلاقش داده و او را به خانه پدرش برش گردانده است. هاجر از صبح تا شب در کنج کپری که با لیفهای خرما ساخته شده بود می نشست و اشک میریخت. هم خودش اشک میریخت و هم مادرش که از بخت سیاه دخترش پیش خدا گله میکرد.
جاسم برادر ادریس در آبادان کار میکرد. هرکاری که پیش می آمد انجام می داد. راتتدگی و حمل بار، تعمیرات، بنایی و هر کار دیگری. همه را یک جوری سر و سامان می داد. به دلیل تواناییش در این جور کارها به خانه آدمهایی که دستشان به دهانشان میرسید رفت و آمد داشت. آن شب جاسم به روستا آمده بود و در منزل برادرش ادریس مهمان بود. ادریس با او درد دل می کرد و از بازگشت هاجر مینالید. جاسم گفت که در شهر میتواند کاری برای هاجر پیدا کند. شاید بتواند در خانه پولدارهای آبادان دست او را بند کند. کارهای خانه داری یا نگهداری از بچه ها. هاجر هم از پس این کارها بر میآید، هم سرش گرم میشود و هم درآمدی خواهد داشت که سربار پدر نباشد. ادریس و هاجر هر دو از این پیشنهاد استقبال کردند.
جاسم برای اینکه برای برادرزاده اش در خانه ثروتمندان آبادان کاری پیدا کند به چندین نفر مراجعه کرد و بالاخره چند روز بعد هاجر در خانه آقای رحمانی، یکی از مهندسهای شرکت نفت، در منطقه بریم مشغول به کار شد. نگهداری و مراقبت از دو تا دختر دو ساله و سه ساله. بچهها سالم، پرشور و شاد بودند رسیدگی به آنها کار زیادی می طلبید که از عهده مادر شان بر نمی آمد. مادر بچهها معلم بود و همین که به امور معلمی، خانه، پخت و پز و رسیدگی به مادر شوهر میپرداخت همه وقتش پر میشد.
هاجر خیلی زود به زندگی با خانواده جدیدش خو گرفت. عشق و علاقه ذاتی اش به بچه ها باعث شد که به کارهای بچه ها با دقت و وسواس رسیدگی کند. بهشان غذا می داد. لباسشان می شست. می خواباندشان. برایشان قصه میگفت. بتدریج بچهها همه دنیای هاجر را پر کردند. بعدازظهر ها که خورشید پایین می رفت و از تف هوای آبادان کاسته میشد، لباس تر و تمیزی تن بچهها میکرد و آنها را با خودش به خیابان می برد. بچه ها را به مردم نشان می داد و بابت بچه هایی که از آن خودش نبودند به مردم کوچه و بازار فخر فروشی می کرد. فکر میکرد اگر پس از ازدواج با شوهرش بچه دار شده بود حالا باید بچه اش هم سن و سال دختربچه بزرگتر بود. بعد هم به تدریج اینطور فکر میکرد که این بچهها بچه خودش هستند. مال خودش. از پوست و خون خودش و نمی خواست آنها را باکس دیگری قسمت کند. در فکرش داستانها میساخت از اینکه در شهر شوهر کرده، بچه دار شده و اینها بچه هایش هستند. روزی که بچه ها را برای گردش به خیابان بردهبود، در خیابان یکی از اقوام شوهر سابقش را دیده بود. او با غرور و افتخار بچهها را به او نشان داده بود و وانمود کرده بود که زندگی جدیدی با شوهر تازه اش دارد و اینها هم بچه_هایش هستند.
دلش میخواست این خبر در سراسر روستا بپیچد تا دیگر خانوادهاش، مادر و پدرش احساس سرشکستگی نداشته باشند. تا خودش را نان خور اضافه نداند.
گاهی هم هوای رفتن به روستایش را میکرد. دلش برای مادرش و برادرهایش تنگ میشد. اما چیزی بر لب نمی آورد. این فکر که با درخواست بیجای مرخصی ، پدر و مادر این بچهها هم او را روانه کنند که برود و او امکان بودن با این بچهها را هم نداشته باشد، کابوس دائمی اش بود. خانوادهای که برایشان کار میکرد مهربان بودند و به او اجازه میدادند که دو سه روزی برای دیدن مادرش و خانواده اش به روستایش برود. اما او می ترسید که برود و در غببت اش کس دیگری بیاید و جای او را بگیرد. از طرفی هم نمی خواست که تنها به روستا برگردد. او حالا دو بچه داشت. که به آنها عشق میورزید. دو بچهای که آنها هم او را هم اندازه مادرشان دوست داشتند. وقتیکه فکرش را میکرد که مادرش چقدر از دیدن بچه های او خوشحال میشد، دیگر به هیچ چیز دیگری فکر نمیکرد. گاهی در خیالات و رویاهایش میدید که بچهها را با خود به نزد مادرش برده است. خندههای مادرش را میدید و شادمانی او را از بودن در کنار بچهها.
حالا دیگر هر جا که بچه ها را برای تفریح و هواخوری میبرد وانمود میکرد که شوهر دارد و آنها بچه های خودش هستند. دروغی که به آسانی میشد آن را راست پنداشت. بچه ها واقعا” به او خو گرفته بودند و نمی خواستند که از آغوش او جای دیگری بروند. هاجر معمولا” دختر کوچکتر را بغل میکرد و در حالیکه گوشه چادرش را به دندان گرفته بود، با دست دیگرش دست دخترک بزرگتر را می گرفت تا کنار او راه برود. مادر بچه ها هم وقتی که راحتی و خوشحالی بچه ها از بودن در کنار هاجر را میدید دلش قرص میشد.
یک شب که طبق روال همیشگی شام بچهها را داده بود و میخواست که آنها را بخواباند صدای صحبتهای پدر بچه ها را شنید. پدر باید برای چند ماه به عنوان مامور به شهرستان دیگری روانه میشد. مادر بچهها اصرار داشت که آنها هم همراه او باشند. میگفت که برایش مشکل است که به تنهایی از عهده کارها بر بیاید. او هم میتوانست از آموزش و پرورش درخواست مرخصی یا انتقالی بکند. ماموریت شوهرش دلیل خوبی بود که با درخواستش موافقت کنند.
آن شب خانواده به نتیجه قطعی نرسیدند ولی پس از آن بارها صحبتها و گفتگوهای آنها را درباره رفتن به شهرستان جدید را شنیده بود. هر بار با شنیدن این حرفها انگار چیزی در دلش به آشوب کشیده میشد. آنها او را با خودشان نمیبردند. آنها بچهها را هم از او جدا میکردند.
حالا می دید که رفته رفته خانواده در فکر سفر و نقل مکان به شهرستان جدید میافتاد. یک روز هم مادر بچه ها خیلی سربسته به هاجر گفته بود که باید کمکم عذر هاجر را بخواهند. حتی فکر کردن به موضوع هم کافی بود که اشکهای هاجر را سرازیر کند. چرا زندگی اینقدر سر به سر او میگذاشت. چرا باید هر بار از آنچه که به آن دلبسته است دل بکند.
بالاخره یک روز تصمیمش را گرفت. بچهها مال او بودند. او حاضر نبود آنها را از دست بدهد. مگر نه اینکه همه آنها را بچههای او می پنداشتند. مگر نه اینکه در همه روستا پیچیده بود که هاجر در آبادان شوهر کرده و صاحب دو تا بچه شدهاست. او میرود و بچهها را هم با خودش میبرد. خانم و آقای رحمانی میتوانند باز هم بچهدار شوند اما او چه؟؟ نه. این بچهها مال او هستند. آنها را با خودش به روستا میبرد و بعدش هم به کمک مادرش به جایی میرود و گم و گور میشود. جایی که دست هیچکس به او نرسد. مگر نه اینکه نبیل پسر عمویش هر روز با بلم به سمت بصره می رود و غروب برمیگردد. می شد که یکبار او و بچهها را هم با خودش به آنسوی شط ببرد. به آنجا که دست هیچکس به او نمیرسد.
بیش از چند روز به جابجا شدن خانواده نمانده بود. خانم رحمانی چند بار به هاجر پیشنهاد کرده بود که حسابش را پرداخت کند و روانه اش کند که نزد خانواده اش برگردد ولی هاجر اصرار کرده بود که تا آخرین روز در خانه آنها بماند.
تصمیم گرفت که روز بعد با بچه ها از خانه برود. پولهایش را جمع کرد. لباس و سایلش را هم جمع کرده بود. خانم رحمانی که تکاپوی رفتن هاجر را میدید گمان میکرد که او دارد کمکم وسایلش را جمع می کند تا پیش از رفتن آنها خانه را ترک بکند و از این بابت خوشحال بود.
بعد از ظهر که تف هوای داغ آبادان فرو نشسته بود خواست که بچهها را بیرون ببرد. خانم رحمانی گفت که به نظرش دختر کوچکتر تب دارد. به هاجر گفت که او را امروز بیرون نبرد. دلش نمیخواست که قبل از سفرشان بچه مریض شود. به هاجر گفت که اگر می خواهد میتواند بچه بزرگتر را بیرون ببرد.
هاجر خوب میدانست که دیگر چنین فرصتی پیدا نمیشود. حالا که با راننده تاکسی قرار گذاشته، وسایلش را جمع کرده و خانم رحمانی هم مشغول رسیدگی به دختر کوچک است باید راه بیفتد و حداقل دختر بزرگتر را برای خودش نگه دارد.
با عجله لباس دختر بزرگتر را عوض کرد. ساکش را برداشت و آن را زیر چادرش پنهان کرد. دست دختر را گرفت و از خانه بیرون زد.
خانم رحمانی آنقدر سرش گرم جمع و جور کردن وسایل و رسیدگی به دختر کوچکتر بود که تا مدتی متوجه دیر کردن هاجر نشد. مادر شوهرش اما همانطور که از دختر کوچکتر پرستاری می کرد چشمش به ساعت بود. به نظرش رسید که چیزی به غروب نمانده است. عادت داشت قبل از نماز هر دو بچه را در خانه ببیند. وقتی که از هاجر و دختر بجه خبری نشد دلش شور افتاد. یکی دو بار از خانم رحمانی سوال کرد که آیا هاجر را پی کاری روانه کرده است. چرا بازگشت هاجر امروز دیر شده است. بالاخره خانم رحمانی هم به دلشوره افتاد. همراه شوهرش از خانه بیرون زد. اول به خیابان پرویزی سر زد. از مغازه های آشنا سراغ هاجر و دختربچه را گرفت. مغازه دارها که خانم و آقای رحمانی را می شناختند گفتند که معمولا” هاجر بچهها برای هواخوری بعدازظهر به سمت منطقه نخلها می برده است. خان و آقای رحمانی سراسیمه به سمت نخلستان رفتند. آنجا از چند مغازهدار سراغ هاجر را گرفتند. مغازهداراهای آنجا زنی را میشناختند که هر روز با دو دخترش به آنجا می آمده. گفتند که زن قرار بوده به روستایش باز گردد. او با یکی از تاکسدارها هم از قبل قرار گذاشته بوده که او را به روستایش ببرد.
خانم رحمانی با شنیدن این حرفها دیگر رنگ به صورت نداشت. لبهایش سفید شده بود و لرزش لب و چشمش، و افکار آشفته اش راه فکر کردنش را مسدود کرده بود. آقای رحمانی اما با شتاب خودش را به اولین تاکسی خالی رساند. اسم روستای هاجر را به راننده گفت و خواست که راننده به سرعت به طرف روستا حرکت کند. آنها در طول راه هرجا تاکسی ای در جاده میدیدند آن را متوقف میکردند و در تاکسی به دنبال گمشده شان می گشتند. تا بالاخره پس از نیم ساعت راندن ناکام در شوره زار تاکسی دیگری را دیدند که به فاصلهای جلوتر از آنها می راند. هرچه به تاکسی نزدیکتر می شدند مسافر تاکسی که در صندلی عقب نشسته و چادر به سر داشت بهتر نمایان می شد. هنگامی که در نهایت به تاکسی رسیدند، راننده با خاموش و روشن کردن چراغ و علامت دادن با دست، اتومبیل جلویی را وادار به ایستادن کرد. خانم رحمانی سراسیمه پیاده شد و خودش را به تاکسی رساند. هاجر با چشمان وحشتزده در صندلی عقب نشسته بود. چیزی را زیر چادرش مخفی کرده بود. ساک وسایلش هم کنار دستش روی صندلی بود چند لحظه ای با چشمان هراسان به خانم رحمانی نگریست. وقتی که از او سراغ دخترک را گرفتند او با انکار گفت که او را به خانه برگردانده است. خانم رحمانی از او خواست که از اتومبیل پیاده شود. آنوقت با دخترکش که زیر چادر هاجر و روی پای او به خواب رفته بود روبروشد.
کودکش را در آغوش گرفت و او را غرق در بوسه کرد. دخترک که از خواب بیدار شده بود نمیدانست که چه اتفاقی افتادهاست. می خواست خود را در آغوش هاجر بیندازد که خانم رحمانی مانع از اوشد.
هاجر اشک میریخت و التماس می کرد. میخواست او را ببخشند. یافتن و در آغوش کشیدن دوباره طفل به قدری برای خانم رحمانی دور از انتظار بود که او با یافتن بچه همه حرفهایی که به خودش درباره شکایت از هاجر و به زندان انداختنش زده بود را فراموش کرد. فقط هاجر را تهدید کردند که اگر بار دیگر او را در آبادان یا نزدیک بچه ها ببینند با قانون طرف خواهد بود. خانم و آقای رحمانی با دخترکشان با همان تاکسی ای که آمده بودند به سمت آبادان بازگشتند. هاجر در کنار تاکسی ای که خودش گرفته بود ایستاده بود و دور شدن دختربچه را در میان گرد و غبار جاده تماشا می کرد. او همانطور که به جاده چشم دوخته بود زیر لب میگفت:”اما او بچه خودم بود!”.