در درس ریاضی شاگرد خوبی بودم. می شود گفت که در میان بهترین دانش آموزان کلاس چهارم ابتدایی بودم. هرچقدر در این درس مورد توجه معلم ها و شاگردان بودم در هنر و ادبیات پخمه و چلمن بودم. وقتی قرار بود انشا بنویسم انگار مغزم زنگ زده بود. دریغ از یک جمله که راه به مغز من باز کند. از نقاشی که دیگر هیچ! از کشیدن یک گلدان ساده عاجز بودم. بعد از کلی دقت و عرق ریختن آخر گلدانم به موجودات عجیب الخلقه می مانست که یک طرفش دراز است و یک طرفش کوتاه و دسته یک طرف نازک بود و طرف دیگرش کلفت. وقتی که معلم می گفت نقاشی ها ی تان را روی میز بگذارید، دفترم را روی میز می گذاشتم اما بازش نمی کردم. می ترسیدم مایه خنده هم شاگردی هایم بشوم. فقط یک لحظه آن نقاشی را به معلم نشان می دادم و به سرعت دفترم را می بستم. باور داشتم آقای معلم تنها به خاطر نمره های درخشان ریاضیات است که این ناهنرمندی ام را تحمل می کند. بقیه پسرهای کلاس هرچند در آفرینش هنر به اندازه من چلمن نبودند ولی خیلی هم درخشان نبودند. تنها “معین” بود که نقاشی و کارهای دستی اش از هر نظر درجه یک بود.
روزی که آقای معلم گفت باید برای نمره هنر تا پایان ترم یک مجسمه بسازیم آه از نهادم بر آمد. تصورش را هم نمی توانستم بکنم! مجسمه؟ تا به حال حتی به یک مجسمه فکر هم نکرده بودم. چه برسد به ساختنش. راستی چطور می شد یک مجسمه ساخت؟ آقای معلم گفت از حالا به پایان سال دو ماه مانده و در این مدت فرصت دارید که روی مجسمه تان کار کنید. اگر هم دلتان بخواهد می توانید هر هفته به دوستانتان از پیشرفت کارتان گزارش بدهید. آن روز به خانه رفتم و دیگر به مجسمه فکر نکردم. فکر مجسمه داشت از سرم بیرون می رفت که هفته بعد آقای معلم از شاگردان دعوت کرد که گزارش پیشرفت کارشان را در مجسمه سازی را به کلاس ارائه کنند. تازه آن جا بود که واژه هایی مثل گل، قالب ، موم و از این چیزها به گوشم خورد و دوباره کابوس ساختن مجسمه ذهنم را به جلز و ولز انداخت. چند بار به فکرم رسید که به “معین” پیشنهاد بدهم که برای من هم مجسمه بسازد و در عوض من هم مسئله های ریاضی اش را برایش حل کنم اما هر بار که می خواستم با این پیشنهاد به او نزدیک شوم، پشیمان می شدم و به نظرم می رسید که حتما” من را به خاطر بیعرضگی ام مسخره می کند. من دانش آموز کم رویی بودم و دوستی در کلاس نداشتم. حالا تقریبا” چهار هفته از مهلت دوماهه ساخت مجسمه گذشته بود. بچه ها به نوبت سرکلاس گزارش کارهایشان را می دادند. اما من هنوز هیچ کاری نکرده بودم. در هفته چهارم آقای معلم اسامی شاگردانی که هنوز گزارش کارشان را نداده بودند خواند. من هم در میان آن ها بودم. از ما خواست که داوطلبانه گزارش مان را برای بچه ها بگوییم. وقتی به چشمان من نگاه کرد وحشت کردم. با کمی مکث و لکنت گفتم:
“آقا اجازه! ما جلسه بعد گزارش می دیم.”
” دیگه وقتی برای گزارش نیست. مجسمه ای که درست کردی را بیار به بچه ها نشون بده”
حالا موضوع داشت راست راستی مخم را به کار می گرفت. من که مجسمه ای نداشتم که به بچه ها نشان بدهم. از آن روز کمی جدی تر به مجسمه فکر کردم. کم کم می دانستم که برای مجسمه ساختن باید طرحی داشت. قالبی درست کرد. و آن را با موادی مثل گچ یا خاک رس پر کرد. این همه را سر کلاس از گزارش های بقیه شاگردان شنیده بودم. بیش از دو روز به نوبت من برای گزارش یا نشان دادن مجسمه ام باقی نمانده بود. باز یاد “معین “افتادم. اما می دانستم حالا که فقط دو روز فرصت دارم معین هم نرخ دستمزد اش را بالا می برد.
بالاخره دست به کار شدم. مقداری از خاک باغچه را با آب مخلوط کردم و آن را در نیم کره توپ پلاستیکی که در بازی فوتبال پاره شده بود ریختم. می خواستم وقتی خاک خشک شد، روی آن را رنگ کنم و چشم و ابرو بکشم .
در این دو روز، چند بار به قالب پلاستیکی و خاک و آب داخلش سر زدم. خاک اصلا” خودش را نمی گرفت. قالبم را یک روز تمام جلو آفتاب گذاشتم و دست آخر روز موعود قالب را در کیسه پلاستیکی گذاشتم تا سر کلاس به بچه ها نشان بدهم. وقتیکه آقای معلم اسم من را صدا زد تا مجسمه ام را به بچه هانشان دهم. با تردید و شرمندگی کیسه پلاستیکی را با خودم بردم و جلو بچه ها ایستادم. همین که قالب پلاستیکی را از کیسه خارج کردم و ناگهان خاک انباشته شده در قالب ابتدا در کیسه، و سپس بقیه آن آن روی خودم سرازیر شد . لحظه بعد فقط قالب خالی را دست داشتم. همه خاک قالب جلو پایم، روی زمین کلاس و روی لباسم خالی شده بود . صدای قهقهه بچه ها کلاس را لرزاند و چهره آقای معلم از شدت عصبانیت هر لحظه سرخ تر می شد. از شدت دستپاچگی و خجالت زدگی سرم را پایین انداختم و به نیمکره پلاستیکی توپ فوتبال که در دستم بود، خیره شدم. آقای معلم در حالیکه با کفشش خاک باغچه را لغت می کرد، پشت کتم را گرفت و من را به طرف نیمکتم هل داد. بعد هم گفت چنانچه تا هفته آینده کاردستی ام را تحویل ندهم برایم نمره صفر رد خواهد کرد.
دیگر چاره ای جز رو انداختن به “معین” نداشتم. او که سر کلاس صدای قهقهه های خنده اش از همه بلندتر بود، حالا نرخ دستمزداش را بالا برده بود. من نه تنها باید تمام تمرینات ریاضی اش را حل می کردم بلکه باید تا آخر سال هر روز با او ریاضی کار می کردم تا از درس ریاضی تجدید نیاورد. بالاخره توافقات انجام شد و هفته بعد کاردستی ای که “معین” از گل رس برایم درست کرده بود و گزارش ساخت آن را هم برایم نوشته بود، سر کلاس ارائه کردم . خودش هم بالاخره در امتحانات خرداد با نمره چهارده از درس ریاضی قبول شد.