دوشیزه خانم از هفته قبل که برای شرکت در مجلس رقص دعوت شده بود، آرام و قرار نداشت. درباره لباس و آرایش گیسوانش خیلی فکر کرده بود. باید موهایش با لباس زیبایش هماهنگ باشد. خیلی به این مهمانی اهمیت می داد. قرار بود در آن مجلس، محبوبش را ببیند. حتما” چند دور هم با هم می رقصیدند. شاید هم فرصتی پیش می آمد و محبوبش به او ابراز عشق می کرد، یا حتی او را می بوسید. چه سعادتی! چه شب شیرین و با شکوهی! قلبش داشت در سینه از جا کنده می شد. بالاخره روز موعود فرا رسیده بود. دوشیزه خانم به زیبایی گیسوانش را پشت سرش جمع کرد و آنها را با رشته های مروارید آراست. حلقه های جلو موهایش را روی پیشانی انداخت. لباس مخمل زرد لیمویی بسیار زیبایی که به تازگی عمه خانم برایش فرستاده بود را بر تن کرد. سرآستینها و دور یقه لباس از موهر سفید با خالهای سیاه بود. تضاد رنگها چه با رنگ چهرهاش هماهنگ بود و چهره رنگ پریده اش را زیباتر می کرد. گردنبند مرواریدش را بر گردن کرد و گوشواره های نقره اش را به گوش انداخت. خودش را که در آینه نگاه می کرد از زیبایی خودش احساس رضایت می کرد. چیزی به وقت رفتن نمانده بود. مادر دورادور او را زیر نظر داشت و شکوفایی عشق را در قلب دختر جوان احساس می کرد. دخترش را دوست می داشت و بهترینها را برای او می خواست. اما نامه ای که به تازگی از عمه خانم دریافت کرده بود فکرش را بر می آشفت. هیچوقت نتوانسته بود با عمه خانم کنار بیاید. دوستش نداشت. فکر می کرد که عمه با دخالتهای بیجایش آرامش زندگی او را بر هم می زند. اما همسرش، همیشه از او خواسته بود که به نظرات عمه خانم توجه کند. خوب بالاخره عمه ثروت و مال و منالی داشت و همسر زن روی کمکهای او حساب باز کرده بود. مادر اما زیاد در بند مال و منال نبود. او می خواست دخترش شاد و خوشحال باشد. حالا اما زن نامه ای از عمه خانم دریافت کرده بود. در نامه عمه خواستگار ثروتمندی را برای دختر در نظر گرفته بود. خواستگار از لحاظ سنی خیلی از دوشیزه خانم بزرگتر بود ولی خوب برای خودش اسم و رسمی داشت. مادر موضوع نامه را از همسرش و دوشیزه خانم پنهان کرده بود. اما حالا که همسرش برای دوهفته ای به یک سفر کاری رفته بود، موضوع را با دخترش در میان گذاشت و از او خواست با کمک یکدیگر جوابیه مناسبی برای عمه بنویسند. دختر که برای رفتن به مهمانی پا به پا می کرد ، چون زندگی آینده اش را در خطر می دید با پیشنهاد مادرش موافقت کرد. او در نامه به عمه خانم توضیح داد که فعلا” قصد ندارد نه با خواستگار مورد نظر عمه خانم و نه با هیچ کس دیگری ازدواج کند. دختر اما در نامه اش به عمه خانم ننوشت که باشکوهترین لحظه های زندگی هرکس لحظاتی است که عشق را تجربه و کشف می کند و او نمی خواهد از این موهبت آفرینش بی نصیب بماند.
حسرت
خانواده شوهر هاجر او را رانده بودند. اتهامش نازایی بود. اجاقش کور بود. او را خانه پدرش روانه اش کرده بودند. مال بد بود و لابد باید بیخ ریش صاحبش میماند. زن نازا بدرد نمیخورد. هاجر بارها از شوهرش تمنا کرده بود که بگذارد او در آن خانه بماند. همین …