“شعری که امروزدهم بهمن ماه در فیس بوک خواندم از خانمی به نام “آرزو”. حتی اسم این شعر زیبا هم می تواند آرزو باشد.
در پی کافه دنجی هستم.
ته یک کوچه بن بست فراموش شده
که در آن،
یک نفر از جنس خودم
دست و دلبازانه،
از خودش دست بشوید گهگاه…
و حواسش به فراموش شدن ها باشد…
کافه ای، با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه…
کافه ای دود زده، با دو سه شمع نه چندان روشن…
و گرامافونی که بخواند:
“گل گلدون… بوی موهات…ای که بی تو خودمو…”
و تو یک مرتبه احساس کنی،
کافه، یک کشتی طوفان زده است،
وسط خاطره هایی که تو را می بلعند…